ریحانهریحانه، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
یگانهیگانه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه و یگانه دخترای مامان

شروع دوباره ی وبلاگ نویسی

سلام  من ریحانه هستم وخواهرم یگانه است  من در اواخر ده سال هستم وخواهرم در اواخر پنج سال من با گوشی جدیدم در حال نوشتن وبلاگ هستم.  الان خواهرم در مهد کودک است ومن در خانه هستم. من به کلاس والیبال میروم ودر انجا با دوست خوبم مبینا هستم.   ...
26 تير 1396

وبلاگ نویسی ریحانه

مطالب زیر نوشته های ریحانه است.اول خودش تایپ کرد ولی چون خسته شد بقیه رو میگفت ومن تایپ میکردم.اینم وبلاگ نویسی ریحانه: سلام.من ریحانه هستم.مادرم خیلی مهربونه و به من هم مهربونی یاد میده و به من صداقت یاد میده.من دوست دارم مثل او باشم.شغلهایی که من دوست دارم معلمی و نقاشی است.آبجی من که الآن وارد چهار سال شده و عقلش هم بیشتر شده من رو خیلی اذیت نمیکنه.من آبجیم رو خیلی  دوست دارم.من وقتی پنج سالم بود خیلی دعا کردم که خدا یک آبجی مهربون بهم بده.من دارم میرم توی نه سال و باید دیگه حجابم  رو رعایت  کنم.به نظر من که یک بچه هشت ساله هستم زیباترین آرایش حجاب است.من قبلا که کوچیک بودم روسری نمیپوشیدم از موقعی که رفتم...
12 مرداد 1394

جشن تولد سه سالگی یگانه

بالاخره تولد یگانه هم رسید و من هم که از قبل تصمیم داشتم که برای یگانه جشن بگیرم زودتردست به کار شدم.نظافت و سرچ در اینترنت برای پذیرایی و غذا و غیره.دیشب جشن تولد یگانه بود که فامیلی بود البته فامیل نزدیک.خانواده خودم و همسرم.مامان بزرگ بابا بزرگها و خاله و عمو و دایی وخانوادشون.خلاصه هجده نفر بودیم.پذیرایی هم شامل میوه و بستنی و عصرونه و شام و ژله و کیک بود.یگانه از چند روز قبل که دیگه فهمیده بود قراره خبری باشه هر روز میپرسید مامان کی تولدمه؟مگفتم سه روز دیگه.میگفت اه ه ه ه ه.خلاصه بالاخره روز تولدش رسید. بعد از ظهرش خوابوندمش که سر حال باشه.مادرم از روز قبل اومد در کارها کمکم کرد.اینجور موقعها بیشتر خواهرم میومد کمک اما خاله دیگه خودش...
11 مرداد 1394

جشن تولد هفت سالگی ریحانه

سال گذشته برای ریحانه عزیزم  جشن تولد گرفتیم که نسبت به جشنهای قبلی مفصل تر بود چون که جشن دوستانه و زنانه بود.البته مهمان فامیل هم داشتیم.مهمانها هم با انتخاب ریحانه بود.دخترهای فامیل که با اونها دوست هست یا دوستشون دارد و همکلاسیهایش را دعوت کردیم.هم هزینه داشت هم خستگی.اما خوب بودوخیلی خوش گذشت.مادرم وبه خصوص خواهرم خیلی کمکم کردند.اما دلم خیلی برای یگانه گلم خیلی سوخت.بچم طفلکی همش میگفت تولد منه.اما در طول جشن به قول خواهرم  بچه دیگه خلع سلاح شد وفهمید واقعا تولد او نیست.همون موقع تصمیم گرفتم سال دیگه جشن تولدی هم برای یگانه بگیرم.البته برای یک سالگیش گرفته بودم.این هم چند تا از عکسهای تولد ریحانه. ...
11 مرداد 1394

بعد از مدتها

خیلی وقت است که میخواهم بیایم و مطلب برای دخترام بنویسم اما انگار طلسم شده بود.نمیشد که نمیشد.خب در سال تحصیلی که تا حدودی عذرم موجه بود.در طول سال تحصیلی من واقعا مشغله دارم و خیلی احساس آزادی ندارم.همه چیز باید به موقع باشه.بیدار شدن خوابیدن ناهار شام.کسانی که اصطلاحا بچه مدرسه ای دارند میدونند.خدا را شکر ریحانه امسال را هم مثل پارسال با موفقیت تمام کرد.معلمشون خیلی از ریحانه راضی بود و واقعا باعث افتخار من و پدرش بود.یک بار که پدرش به دیدن معلم ریحانه رفته بود اونقدر معلمش از هوش و ذکاوت ریحانه تعریف کرده بود که او هم ذوق زده قبل از اینکه بیاد خونه تلفنی برای من همه چیز را تعریف کرد.گفت معلمش گفته ریحانه دختر با هوشی است وانشاالله در آی...
10 مرداد 1394

از پوشک گرفتن یگانه

یک کار خیلی مهمی که باید هر چه زودتر انجام میدادم از پوشک گرفتن یگانه بود.با توجه به تجربه ام  مربوط به از پوشک گرفتن ریحانه و کثیف کاریهایش کمی ترس داشتم و برای شروع تعلل  میکردم.خلاصه این کار خطیر رو آغاز کردم.البته از قبل از سفر به مشهد یک لگن جیش براش خریدیم و چند روزی باهاش بازی کرد و گاهی براش میگفتیم که برای چه کاریه.مینشست روش و تو خونه باهاش بازی میکرد.چند روزی هم توی حمام بردم و روش مینشست.چند روز قبل لگن رو بردم توی دستشویی و باهاش صحبت کردم.پوشکش رو باز کردم.چند باری خودش رو خیس کرد.دوباره پوشکش کردم.خلاصه بعد از یکی دو روز توی لگن جیش کرد.بلافاصله رفتم بیرون و براش جایزه خریدم و توضیح دادم جایزه برای چیه.با ریحانه ک...
31 شهريور 1393

آخرین روزهای تابستان

در آخرین روزهای تابستان بچه ها رو به سینما بردم.فیلم "شهر موشها".البته با کمی سختی ولی به خاطر دخترام به خصوص ریحانه بردمشون.یگانه هم با اینکه احتمال میدادم اذیت کنه ولی دلم نیومد نبرمش.آخه تیزر شهر موشها رو که میدید ذوق میکرد.خلاصه چون بابا جونشون خونه نبود که ما رو با ماشین برسونه مجبور بودیم که مسیر رو با تاکسی بریم.ما هم که بدجور تنبل شدیم و همه جا با ماشین و با کمکهای بابا حسن میریم  اولش تنبلی مون میومد ولی به عنوان آخرین تفریحات تابستون رفتیم سینما با دوست خوبم راضیه جون و دختر گلشون فاطمه جان .بچه ها خیلی تو سینما ورجه وورجه کردند.من که فقط مواظب یگانه بودم.چند تا آهنگ خشگل هم داشت که همه با هاشون دست زدیم وکلی کیف...
31 شهريور 1393

نقاشی های ریحانه

البته نقاشی ریحانه الآن خیلی بهتر از ایناست.اینها نمونه نقاشیهای بچگیهاش هست.کلا نقاشی رو دوست داره و خوب میکشه. ...
24 شهريور 1393

سفر به مشهد

سفر به  مشهد عالی بود.خیلی شلوغ بود.به سختی زیارت میکردیم اما با این حال واقعا خوش گذشت.یک بار یگانه نزدیک بود گم بشه که دسته گل آبجی خانمش بود.من و باباشون برای نماز جماعت تو جمعیت بودیم و یگانه رو به ریحانه سپردم با کلی سفارش و توصیه.اما از اونجایی که ریحانه هم به هر حال یک بچه هست و عاشق بازی از آبجیش غافل شده و یگانه هم که شیطون.تو اون فضای وسیع بدو بدو اینور و اونور از پله ها بالا رفته بود و نزدیک بوده که وارد صحن و حیاط بشه با اون جمعیت.خلاصه ریحانه با چشم گریون دست یگانه تو دستش به موقع دیدیمشون.قلب مامان بیچاره که داشت از سینه میومد بیرون.خدا رو شکر که به خیر گذشت. به یگانه میگفتیم یگانه به امام رضا سلام بده با زبون ش...
24 شهريور 1393